ندارم جز غزل چیزی دهم برچشم و ابرویت
ویا بخشم چو خواجه آن دورا بر خالِ هندویت
ویا صـائب نی ام تا در رهت ای نازنین دلدار
دهم دست و سر و پا و شوم دل خسته و بیمار
ویا چـون شهریار ، آن شاعر پر شور ایرانی
دهم در راه تو روح و تن و آنی شوم فانی
به تو تـقدیم می دارم هزاران بیت ِاشعارم
که تا آگه شـوی زاندیشه و افکار و پندارم
بگـویم در غــزلــهــایم ،اسیر چشم و ابرویم
گرفـتارم بــه بــندت ،عاشق آن خال هندویم
تـویـی آن بهترین بیت الغزل در شعر دیروزم
ویا آن شـاه بـیت آخرین اشـعـارجانسوزم
تـویـی آن مـصـرع« جـاویـد» در پایان دیوانم
تو دُرّی و منم زرگر که قدرت نیک می دانم
